پنج شنبه بعد از مدت ها رفتم بهشت زهرا (س)
می دانم آنجا تنها جایی است که اغلب وقتی از هیاهوی اطرافم خسته می شوم می تواند آرامم کند .
همه جا سفید بود و سرد
اما خورشیدِ پشت ابرها همان قدر برایم لذت بخش بود ، که آرامش آن بعد از ظهر پر برف در بهشت زهرا (س)...
داشتم می رفتم دیدنش.
از ایستگاه مترو تا سر مزارش با او حرف زدم .
می گفتم : هر چیزی که در این دنیاست سایه ای از آخرت است ...
حتی این دیدارهای گاه به گاه ِما ...
روی سنگ مزار خودش و دوستانش برف نشسته بود .
سخت بود کنار زدن برفها .
تازه بعد از آن همه تلاش می توانستم آرام کنار مزارش زانو بزنم ...
نمی دانی که چه قدر دلم برایش تنگ شده بود .
یا شاید هم برای آرامش دیدارش...
اما همیشه همین طور است...
وقتی می رسم تمام حرف هایم می پرد...خودش هم می داند.
هیچ وقت نشده وقتی آنجا هستم و کنارش زانو زده ام، گِله ای کنم یا درد هایم را بگویم .
هیچ وقت نشده !
چون حرفی نمی ماند با بودنم ...با بودنش ....با سکوت ...با نگاه
زیاده جسارت است
یا علی (ع)