سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] کسى که ارج خود نشناخت جان خود را باخت . [نهج البلاغه]

سلسله ی موی دوست ...

 زیر اسمان بلند .......در هیاهوی بودنم .........فرشته ای را گم کرده ام

 

 

از صبح برف می بارید و همه جا سفیدِ سفید بود .

 

پرده ها را کنار زدم .

فنچ های کوچکم توی قفسِ گرمشان برای خودشان آواز می خواندند و سرما ،  بیرون از اتاق ، پشت پنجره ها و لابلای دانه های سفید برفی بود که از آسمان می بارید .

 

به یادِ دلنوشته ای در سال ها قبل افتادم که برف را بهانه ی باز شدن دلتنگی های فرشته ای کوچک می دیدم که دلش گرفته بود و خدا .... تنها برای دل ِکوچک و پاک فرشته برف ها را دانه دانه بر زمین می باراند تا دلش ذره ذره باز شود ...

در قابِ پنجره ، درختِ کاجِ روبروی اتاقم ، نوعروسی بود با توری از حریر ِ نرم بر سرش و سکه های برفیِ شاد باشِ آسمان  بر سر و رویش می ریخت و او با کرشمه ای آرام سرش را خم کرده بود ...

 

درست مثل ماندنِ جای پاهایم در برف هایی دور، که نمی دانم چه قدر وقت دارند برای شاد کردن دلِ کودکان ، حس کردم چیزی را گم کرده ام .

از صبح هی دور خودم می چرخیدم و نمی دانستم چه چیز را ؟

خانه را مرتب کردم .

ظرف ها را شستم .

کتابی راکه این روزها مشغولم کرده ورق زدم اما ....

نه...  انگار تمامِ حواسّ شش گانه ام معلّق بود .

درِ بالکن را که باز کردم ، جوجه یاکریم های کُرکیِ تازه پرواز یاد گرفته از لانه ی گرمشان ، پریدند و نشستند روی درخت کاجِ روبروی اتاقم .

لبخند زدم از ترس بی دلیلشان و از اضطراب کودکانه شان برای پرواز !

راستی چه رازی نهفته بود در بال بال زدن های ظریفشان که این قدر آرامم می کرد ؟!

 

درست مثل کسی که حس کند گم کرده اش نزدیک است ، حس می کردم حسِ گم شده ام ، جایی بیرون از اتاق گرمم است .

 

فکر می کردم برف چیزی را درونم بیدار کند ، اما برف هم هیچ چیز را درونم بیدار نکرد ؛

 نه احساسِ شادِ کودکانه ام را وقتی در روزهای سرد زمستانی،  پدرم با صدای بلند بیدارم می کرد که : « پاشوخواب آلو . ببین چه قدر برف اومده؟ ! » و نه لذت پر از شَعفم را وقتی با دستان یخ زده ام برف را در مشتم فشار دادم ...

 

 دلم برایت تنگ شده

 

این روزها برای خودم نگرانم ...

آخرحس می کنم  فرشته ی کوچکی که روزی بر شانه های من آرام بال می زد را گم کرده ام !

کسی یک فرشته ی کوچک را ندیده با بال هایی کوچک و صورتی ؟

اگر فرشته ی کوچک من را دیدید به او بگویید در کنارِ پیچِ همین جاده که به کودکی های دورم می رود ، به انتظارش نشسته ام !

 

همین ...

 

 

 

 

 

 




بی نام ... ::: چهارشنبه 86/10/12::: ساعت 9:8 عصر

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 20


بازدید دیروز: 5


کل بازدید :47897
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
بی نام ...
در بی راهه ها ، راه می جستم ...ندایی گفت : در خرابه گنج مجوی ... نگریستم ... جز او ندیدم !!!
 
>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<<
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<