شهید احمد رضا احدی .
***
دوست
گهگاه واقعه ای می لرزاندت تکانت می دهد و هر وقت که می لرزی هشیار می شوی و از جهالت بیرون می آیی .
و این بار هم لرزشی است و تکانی .
از آن اول که آدمها خودشان را شناختند محتاج دوست بودند .
نمی دانم این یک رفتار فطری است یا نقیض هم بر آن عارض است ;ولی شاید این طور باشد که آدم محتاج است که دوست بدارد و دوست بدارندش .
و شاید هم خوانده باشی که این دوستی می تواند زمینه ی بسیاری از کارها شود .
دوست ممکن است خیلی ها را به منجلاب گناه و هلاک بکشد و ممکن است خیلی را هم به سکوی سعادت برساند .
پس دوستی یک زمینه است و شاید بهترین راه نفوذ به وجود آدمی باشد .
اگر می خواهی در کسی تاثیر بگذاری باید در احساسات او وارد شوی . اول کار به سراغ ریزه کاری های عقلانی و فلسفی نرو !
سعی نکن با دلایل منطقی در روح کسی وارد شوی .
ابتدای کار مساعد کردن وجود مخاطب است و این راه انقلاب قلب اوست .
می گویند مذهب زرتشت به کشاورزی اهمیت زیادی می داد و " زرتشت " گفته بود که هر کس قناتی بکند چه پاداش ها برایش در روز جزا وجود دارد !
ایمان به چنین مطلبی که در اصل ریشه ای از دوستی در آن وجود دارد در زمین های نا هموار آن سوی خراسان قناتهایی را به وجود آورده است که جای بسی تعجب است .
این نتیجه ی ایمان است و اگر این ایمان در یک جنبه دوستی باشد چه کارها که نمی کند .
قصه قصه ی حب است .
وقتی تمام زندگی انسان تمام افکار یک انسان بعد از خدا یک دوست باشد و آن هم دوستی همسنگ تو ....
قصه قصه ی فرهاد نیست افسانه ی مجنون نیست .
قصه ی لرزیدن قلبی و چکیدن اشکی است .
قصه قصه ی غریبی است با یک آشنا میان این همه غریبه ها .
این دوستی مثل دوستی خیلی های دیگر نیست که با هر بادی بر باد رود دوستی ریایی و تظاهر هم نیست دوستی برای دنیا هم نیست دوستی برای خداست .
وقتی تمام برخوردها و آمد و رفت ها برایت دوستی نسازند و همه را غریبه پنداری و آنگاه آن قدر محجوب و افتاده باشی و تشنه ی یک دوست که او را بیابی و برایش همه ی دردهایت را بگویی .
بالاخره خدا این یکی را آن طور که خودش می خواهد برایت مهیا می کند .
وقتی کنار این نوجوان هستی از قلبش آگاه نیستی .
ولی گاهی چشمان اشک آلود او هوشیارت می کند دستانت را می لرزاند .
با تمامی وجود دوست داری بتوانی برایش کاری کنی ولی چه جای کار که این همه غم ها را آسایشی نیست .
با این حال وقتی که او رفت بر جایی نوشته بود : اگر علی را یک بار دیگر ببینم هرگز از او جدا نخواهم شد .
این جمله آتشت زد سوزاندت .
از این جمله توانستی تمامی قلبش را بخوانی تمام غم هایش را تمام زندگی اش را چون سفره ی زندگی او پاک بود و پاک .
این بریده کلام که حاصل تکانهای بیجای دست توست وقتی باورت می شود که دردمند باشی .
باید لحظه ای از غم جدا نباشی .
آخر بی غم ها آرام نیستند .
زندگی بی غم زندگی مردگان است و چه خوب گفته است که : ارزش هر شخصی به اندازه درد و رنجی است که او در طی این چند روز دنیا می کشد .
25/1/65
دستنوشته های شهید احمد رضا احدی
کتاب حرمان هور
***
پینوشت :
* . برای شادی روحش صلوات !
** . دلم تنگ شده در این شهر ... باید بروم !
*** . داداش حسین . احمد رضا . عباس . محسن .... دلم برای تک تک شما تنگ شده ... منتظرم باشید . همین روزها به دیدنتان خواهم آمد در خاک های پاک جنوب که دلم برای دیدنش و بوییدنش پرپر می زند .
یا علی (ع)
به حرمت خاک های سرخ سرزمینم که از خون پاک شهدا حرمت پیدا کرده ...
پنج شنبه بعد از مدت ها رفتم بهشت زهرا (س)
می دانم آنجا تنها جایی است که اغلب وقتی از هیاهوی اطرافم خسته می شوم می تواند آرامم کند .
همه جا سفید بود و سرد
اما خورشیدِ پشت ابرها همان قدر برایم لذت بخش بود ، که آرامش آن بعد از ظهر پر برف در بهشت زهرا (س)...
داشتم می رفتم دیدنش.
از ایستگاه مترو تا سر مزارش با او حرف زدم .
می گفتم : هر چیزی که در این دنیاست سایه ای از آخرت است ...
حتی این دیدارهای گاه به گاه ِما ...
روی سنگ مزار خودش و دوستانش برف نشسته بود .
سخت بود کنار زدن برفها .
تازه بعد از آن همه تلاش می توانستم آرام کنار مزارش زانو بزنم ...
نمی دانی که چه قدر دلم برایش تنگ شده بود .
یا شاید هم برای آرامش دیدارش...
اما همیشه همین طور است...
وقتی می رسم تمام حرف هایم می پرد...خودش هم می داند.
هیچ وقت نشده وقتی آنجا هستم و کنارش زانو زده ام، گِله ای کنم یا درد هایم را بگویم .
هیچ وقت نشده !
چون حرفی نمی ماند با بودنم ...با بودنش ....با سکوت ...با نگاه
زیاده جسارت است
یا علی (ع)
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)
محرم نزدیکه ...
اینو نه از روی تقویم های کاغذی که از دلتنگی غریبی که این روزا به دلم هجوم آورده می گم.
دلم می خواد برم.
از در و دیوار شهر دل بکنم .
دور بشم .
دلم کربلا می خواد ...
چند روز دیگه کاروان حسین (ع) به کربلا می رسه .
- هی با توام .... آره تو !
این قدر این ور و اون ورت رو نگاه نکن ... مگه غیر تو آلان کسی دیگه ای هم روبرومه ؟!
ببینم ... آماده ای ؟
_ برا چی ؟
_ خوب برای همراهی حسین (ع)
نکنه بفرسته دنبالتو تو نیای ؟!
نکنه ؟
دعا کنید از کاروان جا نمونیم ....
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ؟ ره ز که پرسی ؟ چه کنی ؟ چون باشی ...
یا علی (ع)
به حرمت نام کربلا
از صبح برف می بارید و همه جا سفیدِ سفید بود .
پرده ها را کنار زدم .
فنچ های کوچکم توی قفسِ گرمشان برای خودشان آواز می خواندند و سرما ، بیرون از اتاق ، پشت پنجره ها و لابلای دانه های سفید برفی بود که از آسمان می بارید .
به یادِ دلنوشته ای در سال ها قبل افتادم که برف را بهانه ی باز شدن دلتنگی های فرشته ای کوچک می دیدم که دلش گرفته بود و خدا .... تنها برای دل ِکوچک و پاک فرشته برف ها را دانه دانه بر زمین می باراند تا دلش ذره ذره باز شود ...
در قابِ پنجره ، درختِ کاجِ روبروی اتاقم ، نوعروسی بود با توری از حریر ِ نرم بر سرش و سکه های برفیِ شاد باشِ آسمان بر سر و رویش می ریخت و او با کرشمه ای آرام سرش را خم کرده بود ...
درست مثل ماندنِ جای پاهایم در برف هایی دور، که نمی دانم چه قدر وقت دارند برای شاد کردن دلِ کودکان ، حس کردم چیزی را گم کرده ام .
از صبح هی دور خودم می چرخیدم و نمی دانستم چه چیز را ؟
خانه را مرتب کردم .
ظرف ها را شستم .
کتابی راکه این روزها مشغولم کرده ورق زدم اما ....
نه... انگار تمامِ حواسّ شش گانه ام معلّق بود .
درِ بالکن را که باز کردم ، جوجه یاکریم های کُرکیِ تازه پرواز یاد گرفته از لانه ی گرمشان ، پریدند و نشستند روی درخت کاجِ روبروی اتاقم .
لبخند زدم از ترس بی دلیلشان و از اضطراب کودکانه شان برای پرواز !
راستی چه رازی نهفته بود در بال بال زدن های ظریفشان که این قدر آرامم می کرد ؟!
درست مثل کسی که حس کند گم کرده اش نزدیک است ، حس می کردم حسِ گم شده ام ، جایی بیرون از اتاق گرمم است .
فکر می کردم برف چیزی را درونم بیدار کند ، اما برف هم هیچ چیز را درونم بیدار نکرد ؛
نه احساسِ شادِ کودکانه ام را وقتی در روزهای سرد زمستانی، پدرم با صدای بلند بیدارم می کرد که : « پاشوخواب آلو . ببین چه قدر برف اومده؟ ! » و نه لذت پر از شَعفم را وقتی با دستان یخ زده ام برف را در مشتم فشار دادم ...
این روزها برای خودم نگرانم ...
آخرحس می کنم فرشته ی کوچکی که روزی بر شانه های من آرام بال می زد را گم کرده ام !
کسی یک فرشته ی کوچک را ندیده با بال هایی کوچک و صورتی ؟
اگر فرشته ی کوچک من را دیدید به او بگویید در کنارِ پیچِ همین جاده که به کودکی های دورم می رود ، به انتظارش نشسته ام !
همین ...